قدغن

مسیر دفتر تا پارکینگ یه رب طول می کشه. این شبا تا دیر وقت می مونم. برم خونه که چه کنم؟ می خوام وختی برسم یه راس برم توی تخت. دیشب هوا سوز داشت. یخ کردم تا رسیدم به ماشین. استارت که زدم ضبط واسه خودش شروع کرد به خوندن. ریچارد مارکس بود. زدم جلو. رسیدم به هتل کالیفرنیا. اینم رد کردم . آبا می خوند. ای بابا! سی دی رو  کشیدم بیرون، پرت کردم پشت سرم...

.

لامصب شد یه چی واسه دل خودم بخوام و با تو از اون خاطره نداشته باشم؟ بدبختی سلیقه ام اونقده گل و گشاد نیس. می گم برم رستوران، اون سه چار تا جایی که دوس دارم، می بینم تو باهام بودی. هوس کنم زیر بارون قدم بزنم، با تو قبلا رفتم. حوصله فیلم دیدن رو هم ندارم. از این ور می خرم از اون ور تلنبار می کنم گوشه کمد. سیگار کشیدنم عذابی شده واسه خودش. "سیگار های عاشقی زود تموم می شن". حالا به نصفه نرسیده خاموشش می کنم. اگوئیست رو بگو. می ترسم چشمم به شیشه اش بی افته. چه برسه که بخوام بزنم زیر گردنم. پشت چراغ قرمز خدا خدا می کنم این بچه ها "شب بو" جلوم نگیرن. "می بینی چقدر راحت خر می شم. با دو تا شاخه گل". اون سری آخر اونقده تعریف کردی که رفتم از موسیو سه تا دبه گرفتم. هنوز دست نخورده موندن. کاش لااقل پای این یکی نبودی. چن وقته لب به نیمرو نزدم؟ "زرده رو قاطی کنم یا سوا باشه"؟  از حالا غصه ماه رمضون رو گرفتم. همین یه قلم جنس رو کم داشتم. در بدر شدن واسه یه کوچه خلوت، وسط ظهر، صدای اذان و چشیدن طعم گس لبات: "توام وقت گیر آوردی"؟ راستی شکنجه ام رو کامل کردم. به آبدارچی گفتم ساعتی یه لیوان چایی بیاره. گفتم یه رنگ باشه. عین قیر. آخه یادم نمی آد آخرین دفه ای که قهوه دم کردم کی بود. تازه گی ها یه منطقه ممنوعه دیگه هم اضافه شده. جمعه خواستم برم خونه جلال. مثه همیشه از مدرس اومدم بپیچم تو میرداماد. جف پا رفتم رو ترمز. دیدم نمی شه. انداختم توی صدر. گفتم از زیر پل رومی می رم. کوچه پس کوچه های دولت رو چیکار می کردم؟ آهان، فقط پیرهن مشکی رو راحت می پوشم. دو تا دیگه ام خریدم. یادت که نرفته؟ "سیاه نپوش، بهت نمی آد".

دالار

نشستیم پای تلویزیون که داره سریال نشون می ده. سمیرا پرتغال پوست می گیره. با چه دقتی، پر پر می کنه می چینه تو ی پشقاب ، جلومون. من خلال می کنم، سرم گرم شه. حسین واسه خودش زمزمه می کنه: "مال من دست خودم نیست". فورا یه پس گردنی از رضا می خوره: "حال من! الاغ"! بعد با ابرو به زنش اشاره می کنه. پدرام با یه ساک پیرهن و شلوار رفته توی اتاق و پنج دقیقه یه بار می آد بیرون: "بچه ها! لطفا یه لحظه"! هر دفه هم دسته جمعی، دیده و ندیده، تاییدش می کنیم بلکه خلاص بشیم از دستش. فرزاد فقط ساکته. اصن اینجا نیس. می رم  توی نخ خاکستر سیگارش که عنقریبه بریزه رو فرش و داد سمیرا بلند شه. هوس یه چیزی می کنم که اسمش یادم نمی آد: "سمی جان، از این یارو ها داری بمالیم رو خیارمون"؟ رضا دوباره چشم غره می ره. می فهمم سوتی دادم. سمیرا طرف منو می گیره: "کاریش نداشته باش. می دونم چی می گه. الان می آرم". پدارم دوباره فشن شو گذاشته. یه پیرهن کرم تنش کرده با کت و شلوار شکلاتی: "این چطوره"؟ مات موندیم چی بگیم. فرزاد جا به جا می شه. بر می گردم طرفش. چشماش نیمه بازن: "خوبه. همین خوبه. فقط یه چوب کم داری". اونقده جدی می گه که منم به شک می افتم. پدرام دور و برش رو نگاه می کنه: "چوب واسه چی"؟ فرزاد، همونطور که سرش رو می بره پایین، شمرده جواب می ده: "بکن توی ک..نت. می شی عین کیم". اتاق منفجر می شه. من ولو می شم روی فرش. حسین، پرتغال می پره تو گلو ش. قرمز می شه. رضا محکم می زنه پشتش: "خدا خفه ات کنه". معلوم نیس با کیه. صدای سمیرا از توی آشپز خونه بلند می شه: "کی بستنی می خواد"؟

همینجوری

جمله"wrong time wrong place"رو حتما شنیدین. در موقعیتی قرار می گیریم که اجتناب ناپذیره. دست ما نیست.مثه خواب دیدن. اغلب شرایط خوشایندی هم از آب در نمی آد. ولی بعضی وقتا لازمه. بدردمون می خوره. تکلیفمون رو روشن می کنه. دونستن یه چیزا درد داره. ولی شخصا به بی دردیِ نفهمیدن ترجیح می دم.

.

مهر سال شصت و هشت. از خونه زده بودم بیرون به قصد دیدن یکی از رفقا. از اون قرار ها که اصلا نمی دونی واسه چی قبولش کردی. از سر بی خودی. تازه چهارشنبه هم بود. یعنی اصلا نباید کاری خارج از روتین می کردم. تجریش، یکی از خطی های بیست و پنج شهریور رو گرفتم و نرسیده به پل رومی، پشیمون شدم، همینجوری. از تاکسی اومدم پایین و مردد بودم که شریعتی رو خوش خوشک برم پایین یا نه سر خر کج کنم و برگردم بالا.الکی دلشوره داشتم. حتی وایستاده توی پیاده رو سیگار هم کشیدم. کاری که معمولا نمی کنم. کاسه "چه کنم" دستم بود که دیدمش. درست اونور خیابون. شونه به شونه یه مرد دیگه. از اون تیپ های "فرق از کنار باز کرده، سیبیل، پیراهن سفید، شلوار پارچه ای قهوه ای و کیف سامسونت به دست". باورم نمی شد. اونقدر واسم غریب بود که یه آن به چشمام شک کردم. قدم زنان مسیر عوض کردن و یه راست اومدن طرف من که عین بهت زده ها سر جام خشکم زده بود. هزار جور فکر از سرم گذشت.این که برم جلو قبل از هر حرفی  بزنم زیر گوشش یا داد و هوار را بندازم و با مرتیکه گلاویز بشم یا آروم بکشم کنار و ببینم کجا می رن ... یادمه حتی داشتم واسه خودم توجیه هم می کردم. تا دوقدمی هیچکدوم سرشون رو بالا نگرفته بودن. داشت چیزی تعریف می کرد و ریز می خندید. لحظه ای صورت چرخوند و خب، منو دید.  شوکه شد.برید.  چشم تو چشم از کنار هم گذشتیم. نگاه من لبریز از ناباوری و خشم بود و نگاه اون پر از ترس و بی قراری... تا سه روز جواب تلفن هاش رو نمی دادم. نه اینکه قهر کرده باشم. گیج بودم. قاعدتا باید   جواب می خواستم ولی نمی دونستم چی رو باید توضیح بخوام. مگه اصلا باید سوالی می کردم؟ واسم بی معنی بود. داستان پیچیده ای که نیست. "یا با من هستی یا نه".این "بودن" می تونه یه هفته باشه. منظورم اینه که مدتش مهم نیست. اگه می گی هستی، پس باش. هر وقتم دیدی نمی شه، تمومش کن. رک. "یا با منی یا نیستی". یه رابطه جدی حد وسط نداره. تمام. بعدا هم که حرف زدیم، من چیزی نپرسیدم. خودش بود که یه بند آسمون به ریسمون می بافت و ننه باباش رو توی گور می کرد و در می آورد تا باورم بشه کل ماجرا یه سو تفاهم "وحشتناک " بوده. که طرف کسی نبوده بغیر از استاد "بدقواره و دهاتی" کلاس خطاطی. که از "شانس گند" ش اونروز هم مسیر شده بودن. که "اگه باور نداری شماره اش رو بت می دم خودت باهاش حرف بزن" و ... پنج سال بعد، توی آلبوم عکس یه دوست مشترک، کنار دست همون "بدقواره  دهاتی" کیک عروسی شون رو می برید!

.

یکی از بچه ها هر تاسوعا نذری می داد. بابت سالم برگشتن از جبهه. اینکه از دوشب قبل هم اونجا باشیم و دم دستش، واسمون حکم یه قرار سالیانه رو داشت. یه بار افتاده بود به زمستون و من بعد یه تب سه روزه، بی حال و درب و داغون، خبر دادم که نمی آم. چپیدم یه گوشه و اصرار بقیه که "گشاد بازی در نیار" و "خودمون می ایم دنبالت" هم نتونست جا کنم کنه. از فکر پای دیگ وایستادن هم حالم بد می شد. تا ساعت یازده از زیر لحاف جم نخوردم که یهو تصمیمم عوض شد، همینجوری. زدم بیرون و نیم ساعته رسیدم. سوز هوا گدا کش بود و چسبیده به آتیش هم سگ لرز می زدیم. تقسیم غذا داشت تموم می شد و خوشحال بودم که بر می گردیم توی خونه و چای داغ و سیگار که صدام کردن: "حالشو داری سهم سرهنگ رو ببری؟ امسال خونه نشین شده. چشم به راهه". حالشو که نداشتم ولی باید یه گوشه کار رو می گرفتم. گفتم باشه. اومدم سوار ماشین بشم که یادم افتاد. دو تا یه بار مصرف دیگه ام پر کردم و تندی راه افتادم. از شریعتی انداختم توی دولت که راه بندون شده بود بابت رد شدن دسته ها. با چه فلاکتی رسیدم به کیکاووس و کوچه پس کوچه، نزدیک صدر پیچیدم توی کوچه شون. اومدم زنگ بزنم که یادم افتاد. "تف به این حواس! این که اصن خونه نیس. گفت می ره مسافرت ...". خواستم بر گردم که از توی حیاط صدا اومد. آهسته زدم به در. یه فروند ریش پرفسوری دماغ عقابی با عینک پنسی و موهایی به شدت به عقب شونه کرده، جلوم ظاهر شد. پنجاه رو شیرین پر کرده بود. حسابی جا خوردم.   داشت از دهنم در می رفت بپرسم "جنابعالی"؟! که سریع جم و جور کردم و ظرف غذا رو گرفتم طرفش، بی کلام. روز نذری بود و طرف هم ظاهرا تعجبی نکرد. تشکری و خداحافظی. تمام برگشتن به این فکر بودم که "مگه قرار نبود بره"؟ "یارو کی بود"؟ فرداش که با هم حرف زدیم خیلی معمولی تعریف کرد که "دایی بعد عمری، سر زده اومده تهران". که "می خواد اینجا مطب بزنه". که "نزدیک بود هوس قیمه به دلمون بمونه ولی خدا رسوند". که "دایی می گفت تا حالا ندیده بودم با کاپشن چرم پلو امام حسین بیارن". گذشت و سر یه داستان دیگه تموم کردیم. بی کدورت اما ته دلم مونده بود که چرا ناگفته گذاشتم. یه سال بعد سبزه اومد تهران. از فرودگاه خبرم کرد که پوریا تب داره و می خواد قبل از رفتن خونه، دکتر ببیندش. ساعت از ده شب گذشته بود و باید می رفتیم بیمارستان کودکان. توی راه تلفنم زنگ خورد. اصن انتظار نداشتم. نمی دونم چرا ولی واسش گفتم کجام و دارم چیکار می کنم. "چرا نمی بریش پیش دایی. مطبش بالای خونه شونه. روبروی پمپ بنزین دولت. تو برو منم الان بش زنگ می زنم". پاک ماجرای روز تاسوعا از یادم رفته بود. تا رسیدیم، بچه رو زدم زیر بغلم و از پله ها رفتم بالا. قبل از اینکه زنگ بزنم در وا شد. آقای دماغ عقابی، با همون عینک پنسی، ایندفه با لبخند، منتظر من بود.

.

.

پیش می آد که روی یه آهنگ گیر می کنم، همینجوری.

معطل

ساعت هشت شب. پشت چراغ قرمز دولت. حواسم پی کاوه یغمایی و "پل بی عبور" شه که یه دسته گل از پنجره می آد جلوی صورتم، بی هوا. جا می خورم. "شاخه ای دو تومن". بر می گردم طرف صاحب صدا. یه پسر بچه لاغر اندام که نباید ده، دوازده سال بیشتر داشته باشه. صورت بانمکی داره. یه پیرهن یقه دار سفید پوشیده که معلومه مال خودش نیست، به تنش لق می زنه. چتری های مشکی اش تقریبا تا روی چشماش پایین اومده. یاد علی بابا می افتم. معمولا به بچه های پشت چراغ "نه" نمی گم. داشبورد پره از دستمال جیبی و جاسویچی و فال حافظ. اینم هیچ دخلی به "تو نیکی کن و .." و "بنی آدم اعضای .." نداره. محض رضای خدا و چه می دونم واسه شیره مالیدن سر وجدان نه چندان بیدارمون هم نباید باشه. بچه ها، مهم ترین نقطه ضعفم هستن. همین. بزرگتر ها رو خیلی راحت رد می کنم. بگو اصلا نمی بینم. بچه ها ولی فرق دارن. چرا ش رو هم نمی دونم. شانس پسرک امروز حالم خوش نیست. جان؟ خوبی کردن که حوصله نمی خواد؟ د واسه همینه  می گم ربطی به این ..س شعرا نداره. از صب خراب بودم. سه چار فقره پاچه گرفتم. فقط پارس نکردم. حتی قرار نشستن با حسین و رضا، که واسش یه هفته برنامه عقب و جلو کرده بودیم رو نصفه قیچی کردم و زدم بیرون... علی بابا زورکی بهم لبخند می زنه و منتظره. با سر اشاره می کنم که بره رد کارش که خب، نمی ره. "واسه خانومت. خوشحال می شه ها".  قاعدتا نباید جوابش رو بدم،  ولی نمی دونم چرا حواسم پرت می شه: "جدا شدیم" و به خودم می گم این اواخر به اندازه تمام سیزده سال با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم اونم بدون کوچکترین تشنج و دعوا. مثه دو تا آدم بالغ و عاقل و منطقی. این نشون می ده که می تونستیم دوست های خوبی واسه هم باشیم ... دسته گل داره تکون می خوره. بزغاله سمج تر از این حرفاس: "دختر دارین؟ برای اون بخرین. حتما دوست داره". کافیه شیشه رو بدم بالا. عوضش زیر لب می گم: "به گل حساسیت داره" و فکرم می ره به اینکه فسقل جدا از هلاک بودن واسه انواع و اقسام جک و جوونور، عاشق دار و درخته و درست بابت حساسیتش چقدر محدود شده. از تماس با پرنده و سگ و گربه و پرز فرش و موکت و بوی هر نوع عطر و اسپری بگیر تا لب زدن به نوشابه و ادویه و رب گوجه و توت فرنگی و تخم مرغ و سوسیس و کالباس. دو سوم بهار، کل شهریور و اوایل پاییز پارک رفتن واسش قدغن شده. یعنی درست وقتی بیرون از همیشه قشنگتره. اوایل که سوار اسب می شد عین مومیایی باند پیچی اش می کردیم تا کوچکترین تماسی با بدن حیوون نداشه باشه که خوشبختانه بعدا معلوم شد جناب آلرژی این یه قلم جنس رو به خانوم کوچیک ما تخفیف داده... به چراغ نگاه می کنم. هنوز سه دقیقه مونده. "پس واسه دوست دخترت ببر". خنده ام می گیره: "ندارم" و یادم می افته که اولین بار خودش حرف رفتن رو پیش کشید. در واقع اصرار کرد. "اینجوری نمی شه. یعنی تو نمی تونی. واسه تو، من باید یا همه چیز باشم یا هیچی. حد وسط نداری که. اینجوری خسته ام می کنی". راست می گفت. ازم بر نمی اومد قسمتش کنم. هر چیز دیگه ای رو پایه بودم. قبلا نشون دادم. خونه، اثاث، ماشین و حضانت: سه تای اول رو که بخشیدم، آخری رو نصف کردم. ولی یه وختایی  نمی شه. می رسی به کسی که انگاری همیشه حق تو بوده. قرار بوده مال تو باشه. از همون اول. قبل اینکه بدنیا بیای. این که دست من نیست. تو زندگی هم فقط یه بار پیش می آد. اینم که بدونی طرف خودشه یا نه، احتیاج به چرتکه انداختن و رمل و اسطرلاب نداره. لازم نیست کار خاصی بکنی. خودش گیرت می اندازه. بدون اینکه بفهمی. عین مست شدن. یادت نمی مونه کی و بعد چندمین پیک پاتیل شدی، اما روی پا بند نبودنت رو با تمام وجود احساس می کنی. گفتنی نیست که ... "واسه خودت می خریدی خب". از یخ زدگی می آم بیرون. ولی تا لب وا کنم که بیا  پولشو بگیر  خودش تموم می کنه: "لااقل می ذاشتی سر قبرت". چراغ سبز می شه.

.

.

اینجا هم چیزایی واسه گوش دادن پیدا می شه. مثه این.