جمله"wrong time wrong place"رو حتما شنیدین. در موقعیتی قرار می گیریم که اجتناب ناپذیره. دست ما نیست.مثه خواب دیدن. اغلب شرایط خوشایندی هم از آب در نمی آد. ولی بعضی وقتا لازمه. بدردمون می خوره. تکلیفمون رو روشن می کنه. دونستن یه چیزا درد داره. ولی شخصا به بی دردیِ نفهمیدن ترجیح می دم.
.
مهر سال شصت و هشت. از خونه زده بودم بیرون به قصد دیدن یکی از رفقا. از اون قرار ها که اصلا نمی دونی واسه چی قبولش کردی. از سر بی خودی. تازه چهارشنبه هم بود. یعنی اصلا نباید کاری خارج از روتین می کردم. تجریش، یکی از خطی های بیست و پنج شهریور رو گرفتم و نرسیده به پل رومی، پشیمون شدم، همینجوری. از تاکسی اومدم پایین و مردد بودم که شریعتی رو خوش خوشک برم پایین یا نه سر خر کج کنم و برگردم بالا.الکی دلشوره داشتم. حتی وایستاده توی پیاده رو سیگار هم کشیدم. کاری که معمولا نمی کنم. کاسه "چه کنم" دستم بود که دیدمش. درست اونور خیابون. شونه به شونه یه مرد دیگه. از اون تیپ های "فرق از کنار باز کرده، سیبیل، پیراهن سفید، شلوار پارچه ای قهوه ای و کیف سامسونت به دست". باورم نمی شد. اونقدر واسم غریب بود که یه آن به چشمام شک کردم. قدم زنان مسیر عوض کردن و یه راست اومدن طرف من که عین بهت زده ها سر جام خشکم زده بود. هزار جور فکر از سرم گذشت.این که برم جلو قبل از هر حرفی بزنم زیر گوشش یا داد و هوار را بندازم و با مرتیکه گلاویز بشم یا آروم بکشم کنار و ببینم کجا می رن ... یادمه حتی داشتم واسه خودم توجیه هم می کردم. تا دوقدمی هیچکدوم سرشون رو بالا نگرفته بودن. داشت چیزی تعریف می کرد و ریز می خندید. لحظه ای صورت چرخوند و خب، منو دید. شوکه شد.برید. چشم تو چشم از کنار هم گذشتیم. نگاه من لبریز از ناباوری و خشم بود و نگاه اون پر از ترس و بی قراری... تا سه روز جواب تلفن هاش رو نمی دادم. نه اینکه قهر کرده باشم. گیج بودم. قاعدتا باید جواب می خواستم ولی نمی دونستم چی رو باید توضیح بخوام. مگه اصلا باید سوالی می کردم؟ واسم بی معنی بود. داستان پیچیده ای که نیست. "یا با من هستی یا نه".این "بودن" می تونه یه هفته باشه. منظورم اینه که مدتش مهم نیست. اگه می گی هستی، پس باش. هر وقتم دیدی نمی شه، تمومش کن. رک. "یا با منی یا نیستی". یه رابطه جدی حد وسط نداره. تمام. بعدا هم که حرف زدیم، من چیزی نپرسیدم. خودش بود که یه بند آسمون به ریسمون می بافت و ننه باباش رو توی گور می کرد و در می آورد تا باورم بشه کل ماجرا یه سو تفاهم "وحشتناک " بوده. که طرف کسی نبوده بغیر از استاد "بدقواره و دهاتی" کلاس خطاطی. که از "شانس گند" ش اونروز هم مسیر شده بودن. که "اگه باور نداری شماره اش رو بت می دم خودت باهاش حرف بزن" و ... پنج سال بعد، توی آلبوم عکس یه دوست مشترک، کنار دست همون "بدقواره دهاتی" کیک عروسی شون رو می برید!
.
یکی از بچه ها هر تاسوعا نذری می داد. بابت سالم برگشتن از جبهه. اینکه از دوشب قبل هم اونجا باشیم و دم دستش، واسمون حکم یه قرار سالیانه رو داشت. یه بار افتاده بود به زمستون و من بعد یه تب سه روزه، بی حال و درب و داغون، خبر دادم که نمی آم. چپیدم یه گوشه و اصرار بقیه که "گشاد بازی در نیار" و "خودمون می ایم دنبالت" هم نتونست جا کنم کنه. از فکر پای دیگ وایستادن هم حالم بد می شد. تا ساعت یازده از زیر لحاف جم نخوردم که یهو تصمیمم عوض شد، همینجوری. زدم بیرون و نیم ساعته رسیدم. سوز هوا گدا کش بود و چسبیده به آتیش هم سگ لرز می زدیم. تقسیم غذا داشت تموم می شد و خوشحال بودم که بر می گردیم توی خونه و چای داغ و سیگار که صدام کردن: "حالشو داری سهم سرهنگ رو ببری؟ امسال خونه نشین شده. چشم به راهه". حالشو که نداشتم ولی باید یه گوشه کار رو می گرفتم. گفتم باشه. اومدم سوار ماشین بشم که یادم افتاد. دو تا یه بار مصرف دیگه ام پر کردم و تندی راه افتادم. از شریعتی انداختم توی دولت که راه بندون شده بود بابت رد شدن دسته ها. با چه فلاکتی رسیدم به کیکاووس و کوچه پس کوچه، نزدیک صدر پیچیدم توی کوچه شون. اومدم زنگ بزنم که یادم افتاد. "تف به این حواس! این که اصن خونه نیس. گفت می ره مسافرت ...". خواستم بر گردم که از توی حیاط صدا اومد. آهسته زدم به در. یه فروند ریش پرفسوری دماغ عقابی با عینک پنسی و موهایی به شدت به عقب شونه کرده، جلوم ظاهر شد. پنجاه رو شیرین پر کرده بود. حسابی جا خوردم. داشت از دهنم در می رفت بپرسم "جنابعالی"؟! که سریع جم و جور کردم و ظرف غذا رو گرفتم طرفش، بی کلام. روز نذری بود و طرف هم ظاهرا تعجبی نکرد. تشکری و خداحافظی. تمام برگشتن به این فکر بودم که "مگه قرار نبود بره"؟ "یارو کی بود"؟ فرداش که با هم حرف زدیم خیلی معمولی تعریف کرد که "دایی بعد عمری، سر زده اومده تهران". که "می خواد اینجا مطب بزنه". که "نزدیک بود هوس قیمه به دلمون بمونه ولی خدا رسوند". که "دایی می گفت تا حالا ندیده بودم با کاپشن چرم پلو امام حسین بیارن". گذشت و سر یه داستان دیگه تموم کردیم. بی کدورت اما ته دلم مونده بود که چرا ناگفته گذاشتم. یه سال بعد سبزه اومد تهران. از فرودگاه خبرم کرد که پوریا تب داره و می خواد قبل از رفتن خونه، دکتر ببیندش. ساعت از ده شب گذشته بود و باید می رفتیم بیمارستان کودکان. توی راه تلفنم زنگ خورد. اصن انتظار نداشتم. نمی دونم چرا ولی واسش گفتم کجام و دارم چیکار می کنم. "چرا نمی بریش پیش دایی. مطبش بالای خونه شونه. روبروی پمپ بنزین دولت. تو برو منم الان بش زنگ می زنم". پاک ماجرای روز تاسوعا از یادم رفته بود. تا رسیدیم، بچه رو زدم زیر بغلم و از پله ها رفتم بالا. قبل از اینکه زنگ بزنم در وا شد. آقای دماغ عقابی، با همون عینک پنسی، ایندفه با لبخند، منتظر من بود.
.
.
پیش می آد که روی یه آهنگ گیر می کنم، همینجوری.